مادرانهمادرانه، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

مادرانه

15

تولد امیرحسین ، 28 خرداد 91، اصفهان خاطره زايمان از طرف :  amirhosein91  در 21/2/1392 خاطره زايمان (امير حسين)  پسر خردادي من ميدوني قرار بود تيري بشي؟ولي زودتر اومدي و زندگي ما رو زودتر شيرين كردي...  روز چهارشنبه 24 خرداد هم نوبت داشتم براي آخرين سونوگرافي بارداري وهم نوبت دكتر زنان...اول رفتيم سونوگرافي كه اونجا معلوم شد زايمان طبيعي منتفيه،چون جناب عالي توي دلم نشسته بوديد(پرزنتاسيون :بريچ)!!اين اولين ضدحالي بود كه خوردم!!دكتر سونوگرافي هم تخمين زد و گفت حداكثر وزنت حين تولد 3كيلو و 30 گرم ميشه!!من و بابا عماد روي 3كيلو و 900 حساب كرده بوديم!!اينم دومين ضدحالي بود كه خورديم...  بعد از اونجا ...
25 ارديبهشت 1392

14

تولد یاسان  - 13 مهر 1391 - اصفهان صبح ساعت  05:15 بامداد رفتم دستشویی ولی احساس کردم حالم نرمال نیست . چون احساس کردم این جیشم , جیش نیست اومدم بیرون . اما یکم گیج بودم . توی سالن قدم زدم . ولی یه دفعه خندم گرفت . گفتم نه بابا مگه میشه من 27/07 نوبتمه حالا خیلی زوده. برگشتم به اتاق خوابم . ولی گفتم بذار لباس زیرم رو عوض کنم . که یه دفعه دیدم بععععععععععععله ! کیسه آبم پاره شد؟ خیلی خوشحال شدم  ولی واقعاً ترسیده بودم . چون چراغ رو روشن کردم بابا سجادت بیدار شد. گفت چی شده ؟ گفتم فکر کنم موقشه ؟ بابا سجادت که باورش نمیشد گفت بگیر بخواب بابا . اشتباه میکنی !  گفتم : نترسیا    ...
24 ارديبهشت 1392

13

تولد بردیا - 27 خرداد 89 - مشهد   همیشه عاشق داشتن یه پسر خوشگل و حسابی شیطون بودم.از نوجوانی تا وقتی باردار شدم.از لحظه ای که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه نی نی واسه خودمون داشته باشیم،من اصرار داشتم که این نی نی پسره.بابایی میگفت مهم اینه که یه بچه سالم داشته باشیم و من میگفتم خدا یه پسره سالم به ما میده.  من خیلی زود فهمیدم که باردارم.یک سال ونیم از زندگی عاشقونه و شیرینمون گذشته بود که تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. و تازه یک هفته از شکل گرفتن تو در وجودم گذشته بود که بی بی چک گرفتم و دو خطش قرمز شد و بعدش آزمایش خون و اطمینان از وجود تو...از همون روز یه دفترچه برداشتم و هفته به هفته تا اومدنت رو تاریخ زدم ...
21 ارديبهشت 1392

12

تولد فاطمه - 7 آبان 1391 - رشت یه حسی تو وجودم بود که کاملا مطمئنم ميكرد دارم مادر میشم.٧ اسفند سال ٩٠ به خاطر اثاث کشی خونه مامانی زهرا بودیم.ساعت ٥ صبح وقتی کاملا مطمئن شدم زودی بابا رو از خواب صدا کردم و ورود شما رو اطلاع دادم،بابایی یه لبخند زد و دوباره خوابید...      اون روز تا غروب دلم طاقت نیاورد و قضیه رو به مامانی هم گفتم که کلی ذوق کرد ،بعدتا ١٥ اسفند صبر کردیم و روز تولدم با گرفتن آز خون خبر ورودت رو به همه اعضای خونواده اعلام کردیم. ٢ ماه اول به خاطر ویار شدید و جابه جایی یکم اذیت شدم ولی بعد اون دوران طلایی با تو بودن برام شروع شد.    اول لباسام رو ...
9 ارديبهشت 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادرانه می باشد